لاکان میان اگو و سوژه تمایز قائل است و اگو را معادل سوژه نمیداند؛ چراکه سوژه صرفاً بازنمایی مادی نیست، بلکه فراتر از آن است.
موجهای متن
*
سالار عزیزپور با تولید های متفاوت و قابل تامل، ره و نگر بسوی افقهای تازه دارد. نوشتار و پرداخت از آن قلم به گسترش افقی، بسوی تکثرِ پرساقهء متن ها میرود. شعر، زبانشناسی، نقد، مطبوعات و رمان- ساقه هایی اند که در هویت مستقل اما همنشین و هم پیوند، پهنهء پرسخن کارکرد ریزومی را در تولیدهای عملی ادبی متبین میسازد. سالار عزیز پور به نظریه های جدید ادبی-فلسفی آشناست و درین بستر پرداختهای ژرفنگری دارد. برای گذری به آثارش، از یکی مولفه های نظریه های ادبی جدید – ریزوم مدد میگیرم تا از ان زاویه و چشم انداز به متن و نشانه و معنا های خفته و شناور در بطن، به آن نزدیک شوم.
سالار عزیزپور تنها یک “ناظم” نیست، که فقط خوان قصه را “عروض” کند و قافیه بچیند و دغدغه را تنها در هماهنگی چیدمان “فاعلاتن” ها بنگرد. او کمرگاه دید و “کمره” نگرش را از گذرِ “عروض سنت” بر ثقل تولید اندیشه متمرکز میسازد؛ نه آنکه گریز و ناآشنایی با آن سنت کند، بلکه در بافت امروزیِ چشمان آن اندیشه را بازتر میکند. اینست که تولید در بند چیدمانهای بی تفکر نیست، رهگشا و نقب زن اندیشه است. از چنین دریچه یی اگر به ارتباط و اتصال “ریزوموار” متنهای سالار عزیزپور نگاهی داشته باشیم، بیشتر درمیابیم که همانگونه که ریزوم در دگرگونی و تکثر دایم قرار دارد و مانند درخت به اقتدار یگانه و منحصر نمی اندیشد و ماهیت ثابتی را اقتدا نمیکند و به تنوع و چندگانگی در رشد و تلفیق هویتها باورمند است؛ آثار وی نیز از چنین جایگاهی قد بلند میکند و حدود و مرز های فرضی از قبل پیش بینی شده برای آگاهی و تصویر از جهان را میشکند.
میدانیم که مفهومی را که ژیل دلوز از ریزوم تبیین میکند، نوع کثرت گرایی افقی است که ” به چندگانگی بها میدهد. در یک مجموعه ریزومی، اموری که با همدیگر لزوماً همرنگ و همگون نیستند کنار هم قرار میگیرند و به زایش دست میزنند.درواقع تئوری ریزوم به چندگانگی اهمیت میدهد و ریزوم، فرهنگهای گونهگون و متعدد را به هم وصل و باهم ، همنشین میکند و رابطه ای جدید میسازد.اندیشه و تصورات ما نیز مثل ریزوم “زمین ساقه” آبشخورهای متفاوت و رنگارنگ دارد و با چندگانگی و تفاوت، همراه است نه با “یک پایگی و تضاد”.
ازینجاست که اگر مثلن به متن “پساباختری”، “مطبوعات در آماج گفتگو ها” و ” نامش را خودت بگذار” هم در مجموعهء “آنسوی کابوس و روایت” از سالار عزیزپور نظری باندازیم، کارکرد افقی متن را در شنای ریزومی چیدمان و پرداخت میبینیم. قطعات نه تنها که ذهن را بسوی نماد ساقه های ریزوم میکشد که آنرا به تامل و سوال و درنگ هم فرامیخواند. اندیشه میزاید و شبکهء چندهویتی ما را به تفکر روی آن معنای شناور و هردم تازه وامیدارد. مخاطب شریک نظر و تفسیر جمعِ دیگری از تاویل گران میشود و اندیشه در تداوم این “همنشینی” به جانشینی تفسیر و تفاوت میرود.
ساقه های ریزومی آثار:
شعر:
– آخرین وخشور
— خاکستر صدا – نشرشهمامه
– بر تن تنای من
(نشر شاهمامه) یکدست بیصدا –
(نشر شهمامه) زندگی صبح قشنگی است –
: رمان
(شهمامه) – نامش را خودت بگذار
– آنسوی کابوس و روایت
زبانشناسی:
– پارسی ستیزی در افانستان
– از زبان تا ادب پارسی
– پ ژوهشی در گستره زبان (شهمامه)
– جدال بر سر واژه ها (شهمامه)
نقد ادبی
– جستارها و نوشتار ها
– پنجشیر در آیینه ی فرهنگ
– روایتی از ما در حدیث دیگران (شهمامه)
– ادبیات معاصرافغانستان به روایت دیگر
– پسا باختری (شهمامه)
مطبوعات
– مطبوعات آماج گفتگو ها (شهمامه)
***
“نامش را خودت بگذار” در پرواز نشانه ها
رمان “نامش را خودت بگذار”، از همان آغاز نام و عنوان و سطور نخستین بسوی تداومِ در ذهن مخاطب ره میبرد. ” باد بر پنجره میزد . پنجره میلرزید در برابر باد . پنجره، پنج جره، جره میرود در برابر باد…” پنجره و باد، ساکت و سکون در نماد و در برابر بادی که میوزد و میلرزاند؛ سکوت ذهن برای دگرگونی در تاویل و معنا. پنجره ساکت است، ذهنی که در گذر و وزش اندیشه تکان میخورد و “جره، جره میرود در برابر باد”. ذهن نباید بایستد، وزشِ تفکر و اندیشه و پویایی برای کنکاش است که نشانهء ذهن را بسوی ان مدلول شناور معنا پرتاب میکند. مخاطب از آن “دال” جانب “مدلولی” میلغزد که پُل “دلالت” برای شناسایی در ذهن را آباد میکند. با منطق ارسطویی بحث دلالت راهنمایی چیزی است برای شناخت آن چیز دیگر. پیرس برخلاف سوسور که بر نظام دوتایی نشانه ها تاکید داشت، از نشانه افادهء سه بعدی میدهد و بر دال و مدلول، مورد تاویلی و ابژه را جا میدهد. جایی که این تاویل و موضوع بر تداوم و کثرت معنا در جریانِ دلالت تاکید دارد. دریدا درست از همینجاست که میتافزیک حضور را مطرح میکند، او میگوید:” پیرس در آنچه من ساختارشکنی از مدلول متعالی نامیده ام، بسیار فراتر میرود؛ مدلولی که بناست هر ازچند گاهی پایانی اطمینان بخش بنهد بر دلالت نشانه¬ی بر نشانهء دیگر…”. او با این اشاره، زمینهء جدایی دال هماره دلالتگر را از مدلول همیشه به تعویق افتاده، فراهم کرد.
برمیگردیم به “پنجره” و “باد” در ” نامش را….”. کنکاش و نقب زنی برای تجسس معنا ها که از سطور نخستین آغاز شده بود بسوی گسترش افقی تداوم مییابد؛ با چیدمان قطعاتِ دلالتگر و نشانه های سر به جانب کنه در روایتهای داستانی.
”… وقتی از سالون میبرآیی و میپیچی به دست چپ، قفسۀ کتا بها را میبینی : یسنا، تورات، قرآن در یک ردیف و در ردیف دیگر : سرخ و سیا ه، بیگانه و محاکمه . .. رمانهای قدیم و رمانهای جدید، در واقع ما راویانی بیش نیستیم…”.
همان گاهی است که بر چکش چیدمان و تقابل نشانه ها برمیخوری و فریادِ یک دلالت خفته و بیصدای ردیف ها ترا به دنیای سوال و تردید و جستجو پرتاب میکند. اینجا اندیشه ی که از برای تکانِ “پنجره” در وزشِ پرصدای باد جان میگیرد، فلسفهء درد و برخاستن را نشانه میزند.
ژاک لاکان روانشناس فرانسوس مثالِ مشهوری دارد از آیینه و کودک؛ نمادی از امر خیالی تا خودآگاهی. لاکان با گذاشتن سوالیه روی مفاهیم “ناخودآگاه” و “ایگو”ی فرویدی، ابراز داشت که “اگو تأثیر تصویر است و ماهیتی خیالی دارد. اگو محصول رابطهی خیالی کودک (سوژه) با تصویر خیالی خود در مرحلهی آینه¬یی است، درحالیکه برای شکلگیری سوژه، رویدادهای دیگری مستلزم رخ دادن هستند”. لاکان میان اگو و سوژه تمایز قائل است و اگو را معادل سوژه نمیداند؛ چراکه سوژه صرفاً بازنمایی مادی نیست، بلکه فراتر از آن است.
بر پایهء استعارهء کودک-آیینه، ذهن کودک برای تصور مثلا دست و چشم و پا و کارکرد ها، خیالِ دگرگونه¬یی دارد که از آن زاویه همه را قطعات مجزا میپندارد. دیدن “من” او در آیینه بیانگر آغازِ این آگاهی وی هم است که همه را یکپارچه ببیند و در توانایی وفق و همبودی قطعه های در گریز از هم، ذهن را با آگاهی تازه بیآمیزد. این استعارهء آیینه گاه بصورت حقیقت خشن در “نامش را…” مقابل آن دیدار مخاطب قرار میگیرد. خواننده به درون خویشتن میرود و به آن تجسم از دنیای درونی دنیای افراد:
“…ما همه در درون خود هیتلرهای خود را داریم . چه قدر مشابه با همیم . گاهی هیتلریم گاهی گاندی، گاهی بابه نانک و گاهی ملا عمر . شاید ما همۀ ای آنها هستیم …”.
در غربتِ عاطفه ی روزگارِ دردساز و در هجوم طرد و رد و تکفیر، ایستاده در برابر آیینه ی کودک لاکان، این پاره ها انطوری که میپندارند دورتر از تن و روان انسانی نیست. با پرداختِ چنین، در عسرتکده ی رنج و فریاد ما به¬سوی مصداقهای پرتاب میشویم که نتیجهء تولید ایده برای تفکر و تامل است. مولد اثر یکی هم در نهایت کار هدفش اینست که مناسبات معنایی ایده آفریده شده را به گفتمان بکشد. اینکار همان تداوم پرداخت و پرورش موضوع در ذهن خوانندهء متن است و بازآفرینی دوباره درین تولد مخاطب؛ متن جاری. اینجاست که مولد متن دیگر آن نویسنده ی عادی “خرچ و قرض و مصرف” نیست، تلاش دارد تا در گدوگ بروزدهی اندیشه خطر کند. نویسنده درین کار و پرداخت متفاوت و متنوع از چندصدایی و زمینهی ایجاد مدلولهای شناور در بستر کنکاش و تامل، به وادی پرراز و گفتِ تردید و پرسش میرسد:
“…پس این لیلی، شیرین، فرهاد، مجنون، رومیو و ژولیت چه میشود؟
پس این…؟
هیتلر هم عاشق بود
موسولینی
تو هم عاشقی؟”.
وادی پر از سوال است، مخاطب مینشیند تا “طرح نو دراندازد” چونکه مولف دیگر نیست و آیینه ی دیگر در برابر خواننده جلوه میکند تا ذهن دیگر به صدا آید و تا آیینه و ذهن دیگر
حاوی سخنرانیها، و کارگاه ها